با زندگینامه طاهره جوان؛ بانوی کارآفرین ایرانی آشنا شوید
مرحوم طاهره جوان، بانوی کارآفرینی است که به دلیل تجربه روزهای سخت زندگیاش در زمان حیات بسیار مورد توجه رسانهها قرار گرفت. بانویی که با وجود درصد سوختگی بالا و مشکلات جسمی متعدد، توانست به یک کارآفرین اجتماعی تبدیل شود و اشتغال ایجاد کند. آگاهی از روند زندگی این بانو خالی از لطف نیست که در ادامه میخوانید.
چهل و دو سال پیش وقتی یازده سالم بود، دچار سانحه سوختگی شدم. مادرم در حالی که بیشتر از هفده سال نداشت، سر زایمان از دنیا رفت و من و برادرم بیمادر شدیم. پدرم بعد از مادرم با زنی ازدواج کرد که مطلقه بود و چون بچه دار نمیشد، از همسرش جدا شده بود. این خانم گفت هم دختر دارم و هم پسر و با هم زندگی میکنیم اما از آنجایی که خواست خدا چیز دیگری بود، این خانم در خانه پدرم سالی یک و در نهایت ده فرزند به دنیا آورد. وقتی نامادریام این همه بچه آورد، من توی این بچهها گم شدم.
آن موقع امکانات مثل الان نبود و ما بچهها هم باید کار میکردیم. خانواده ما یک خانواده پرجمعیت بود و پدربزرگ و مادربزرگ ما هم با ما زندگی میکردند. دو اتاق تو در تو بود و این همه آدم. کار من این بوده که هر روز نان میخریدم، چایی را دم میکردم و بعد به مدرسه میرفتم. خلاصه آنکه آن روز که این اتفاق برایم افتاد نانوایی شلوغ بود و من داشت دیرم میشد.
وقتی آمدم خانه عجله کردم و قبل از پر کردن کتری گاز را باز گذاشتم و وقتی برگشتم به آشپزخانه که یک زیرزمین کاهگل بود، دیدم بوی گاز میآید. عقلم رسید که کبریت نزنم اما آمدم برق را روشن کنم تا بتوانم پنجره را باز کنم، آشپزخانه منفجر شد و یک موقع به خودم آمدم و دیدم دارم میسوزم. کتری آن روز دسته نداشت و من آن را بغل کرده و از پلهها پایین برده بودم. بنابراین جلوی لباسم خیس بود وگرنه در آنجا قلب و ریههایم هم میسوخت. وقتی همه جا آتش گرفت، آنقدر هول شده بودم که به جای آنکه پلهها را برگردم و بالا بیایم، دویدم داخل آشپزخانه. بنابراین تا بیایند من را پیدا کنند، خیلی سوختم.
سه سال در بیمارستان بودم. در دو سال اول نتوانستم از تخت پایین بیایم. از شدت درد پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و پایم همان جا چسبیده بود. از سن دوازده تا سیزده سالگی بیست و چهار بار عمل کردم. در سن پانزده تا شانزده سالگی هم با آقایی که خودش هم هفتاد و پنج درصد سوختگی داشت ازدواج کردم. ماجرای ازدواج من هم جالب است.
مددکارهای بیمارستان در این سه سال که در بیمارستان بودم با زندگی من آشنا شده بودند و میدانستند مادر ندارم و درس نخواندهام، هیچ کاری بلد نیستم و خلاصه آنکه آینده نامشخصی دارم، بنابراین آمدند با پدرم صحبت کردند و گفتند او باید برود هنر یاد بگیرد. پدرم موافقت نمیکرد اما آنها گفتند اگر قبول نکنید او را از شما میگیریم و به بهزیستی میسپاریم.
بنابراین پدرم قبول کرد و من به کارگاه کورس در جاده شهرری رفتم. در آنجا کارگاه تعمیرات رادیو و تلویزیون، ساعتسازی، عکاسی، نقاشی و طراحی، جوشکاری، خیاطی و سوادآموزی را آموزش میدادند. من در تمام رشتههای آن کارگاه ثبت نام کردم. در آن کارگاه همه خانمها و آقایان معلول بودند اما در بین آنها آقایی هم بود که سوخته بود، به همین خاطر توجهم به ایشان جلب شد و نگاهش کردم. او هم نگاه کرد. من دیدم دست و صورتش سوخته و بنابراین برای آنکه ناراحت نشود از اینکه به او نگاه میکنم، لبخند زدم.
مرا بردند به کلاسی که این آقا هم بود اما او کلاس اول را میخواند و من چهارم را. این جوان همان بود که بعد همسرم شد. همان روز اول که به آن کارگاه رفتم با ایشان آشنا شدم و خانواده ایشان هم یک روز بعد آمدند به خواستگاری من. بلافاصله هم جواب مثبت دادم چون میخواستم زندگی کنم. میخواستم کاری کنم که با مردم باشم. به خودم قول داده بودم کاری کنم که تنها نباشم.
روزی که من به آن کارگاه رفتم، من تازه کار بودم اما همسرم از چند ماه قبل آنجا بود. آنجا وقتی همسرم را دیدم گفتند که مسیر این آقا با شما یکی است و میتوانید از او کمک بگیرید. ما فرصت پیدا کردیم نیم ساعت با هم پیادهروی کنیم. در میدان قیام از سرویس پیاده شدیم و از آنجا تا چهار راه مولوی را با هم پیاده امدیم و صحبت کردیم. همسرم جریان زندگی و سوختناش و مشکلاتش را گفت و در پایان گفت وقتی مرا دید دلش لرزید و به این فکر افتاد که با من برای ازدواج صحبت کند. او بیست ساله بود و من شانزده ساله. پدرم موافقت نمیکرد اما من گفتم اجازه بده ازدواج کنیم. ما مثل هم هستیم و میتوانیم همدیگر را درک کنیم.
خیلی روزهای سختی داشتیم. درآمد نداشتیم، باید کرایه خانه میدادیم، پول دوا میدادیم و همنطور باید زندگیمان را اداره میکردیم. سه ماه اموزش ما تمام شد. من همه چیز آنجا را یاد گرفته بودم. تا کلاس چهارم سواد داشتم. به همسرم گفتم بیا خیاطی یاد بگیر گفت نه، خیاطی کار زنهاست. من هم گفتم پس من میآیم جوشکاری یاد میگیرم. در کنار خیاطی جوشکاری یاد گرفتم و کنار اینها طراحی و نقاشی را. در کنار همه اینها در کلاس تعمیرات رادیو و تلویزیون، لحیم کاری میکردم. خلاصه اینکه همه آنچه که آنجا آموزش میدادند را تا حدودی یاد گرفتم. عکاسی، بافندگی با دست، قلاببافی، آرایشگری و همه چیز را یاد گرفتم و وقتی کلاسم تمام شد از همهشان استفاده کردم.
وقتی کلاسمان تمام شد جمع کردیم و رفتیم به خانه مادر شوهرم در حصه که روستایی حوالی فرودگاه اصفهان است. نزدیک به نه سال آنجا ماندم. خانه مادرشوهرم چند تا اتاق داشت و من ازهمه این اتاقها استفاده کردم. از همان موقع که در بیمارستان بودم، تزریقات را به صورت تجربی یاد گرفته بودم. میدیدم چطوری آمپول و سرم میزنند و یاد گرفته بودم. علاوه بر این گلدوزی و بافندگی هم میکردم و قالی بافی را هم از مادر و خواهر شوهرم یاد گرفته بودم. خیاطی و آموزش خیاطی هم که بود.
همه کاری میکردم و شاید باورتان نشود در حالی که خودم تا کلاس چهارم بیشتر درس نخوانده بودم، به دانش آموزان راهنمایی درس تقویتی میدادم. از یکی یاد میگرفتم و به آن یکی یاد میدادم. اعتماد به نفسم خیلی بالا بود. در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر میشناختند. در هشت نه سالی که در آن روستا بودم خیلی چیزها یاد گرفتم. یکی از چیزهایی که یاد گرفته بودم مدیریت بود. آموزش رایگان بافندگی انجام میدادم، خانمها میآمدند یاد بگیرند، کاموا میدادم به آنها که ضمن یاد گرفتن، برای من ببافند.
خود من تنهایی در یک ساعت یک لیف میبافتم اما وقتی به آنها یاد میدادم، در یک ساعت بیست تا لیف برای من میبافتند. به آنها یاد میدادم که چگونه میتوانند کلاه ببافند و بعد به آنها کاموا میدادم و میبردند خانهشان. هم یک کار تازه یاد میگرفتند و هم فردای آن روز من بیست تا کلاه داشتم. آنها مفتی یاد میگرفتند و من مفتی صاحب کلاه میشدم. این یک بخش از درآمد من بود علاوه بر آن تزریقات، بخیه زدن، آرایشگاه، خیاطی و… خلاصه همه کاری میکردم.
وقتی در کارم رشد کردم به همسرم گفتم برویم تهران، اینجا دیگر جا برای رشد من نیست. آمدیم تهران و در خیابان ادیب دروازه غار یک اتاق اجاره کردیم. صاحبخانه نداشت. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق دوازده متری پایین که من اتاق پایین را اجاره کردم. این اتاق هم اتاق زندگی ما بود و هم اتاق خواب ما. هم در آن خیاطی میکردم و هم آرایشگاه داشتم. طراحی و نقاشی را کنار گذاشتم چون درآمدی نداشت.
در این اتاق دوازده متری با دو بچه قد و نیم قد، با دست خالی کارم را شروع کردم و به یک سال نکشید که خانه خریدم، شش ماه نکشید که برای همسرم ماشین خریدم. گفتم با ماشین از خانه بیرون برود سرذوق میآید و روحیهاش بهتر میشود. یک سال بعد از آن خانهام را عوض کردم و در جای بهتری خانه خریدم. دو سال بعد آنجا را فروختم و آمدم در امیریه خیابان ولی عصر خانه خریدم. کارم خوب بود و علاوه بر این، تنها کار نمیکردم.
فکرم را هم به کار میانداختم که کارم اقتصادیتر باشد. روبروی خانه ما یک مسجد بود. من زیرزمین آن را اجاره کردم و کارم را به آنجا بردم. آن زیرزمین ششصدمتر بود و ششصدمتر برای کار من خیلی خوب بود. نود نفر خیاط را استخدام کردم. این نود نفر هرکدام هر روز چهارعدد لباس میدوختند و جمع کارشان سیصد و پنجاه شصت عدد لباس میشد و کارم به این صورت گسترش مییافت. از این حدود چهارصد عدد لباس، دویست عدد خرج اجاره و دستمزد خیاطها میشد و بقیه آن به من میرسید. بنابراین درامد من به خوبی بالا رفت.
آن خانه دوازده متری، یک اتاقک کوچک زیر پله داشت و من آنجا یک صندلی گذاشتم، یک آرایشگر حرفهای آوردم و گفتم اینجا کار کن، هر چه درآوردی، نصف مال تو، نصف مال من. در همان اتاق دوازده متری هم، چهار نفرخیاط آورده بودم، روی زمین مینشستند، خیاطی میکردند و بعد چرخهایشان را هول میدادند کنار دیوار و میرفتند. من هم به کار آنها نظارت میکردم، برش میزدم، آشپزی و بچه داریام را میکردم.
از همان جا مدیریت بر تعداد زیادی آدم را تمرین کردم و رسیدم به زیرزمین مسجد که نود نفر کارگر را داره میکردم. نود نفر خیلی زیاد است. آنها هر کدام اگر یک مشکل کوچک حل نشده داشتند، کارم درست پیش نمیرفت بنابراین یک خانم را استخدام کردم که با خیاطها مشاوره کرد و نظرات و مشکلات آنها را جمع و دسته بندی میکرد و به من گزارش میداد. جوابگوی مشتریها هم همین خانم بود. یک خانم خوش برخورد و صاحب درک را استخدام کرده و به او حقوق خوب میدادم تا کارها را زیر نظر داشته باشد. بعد گفتم چرا خودم وقت بگذارم برای بچه داری و آَشپزی. مستخدم گرفتم که در خانه آشپزی کند و همین طور پرستاری که بچههایم را نگه دارد. یعنی از وقتم درست استفاده میکردم و ضمن استفاده درست از وقتم، کارآفرینی میکردم و به درد مردم میخوردم.
همیشه سعی کردم به مردم کمک کنم. من به اندازه لازم دارم و بیشتر از آن احتیاج ندارم. هر ماه برای رضای خدا دو سه تا جهیزیه میدهم. جهیزیه آن چنانی نیست اما آنقدری هست که دو جوان بتوانند زندگیشان را شروع کنند. سعی میکنم برای آنها که نمیتوانند عروسی آسان بگیرم تا جایی که میتوانم کمک میکنم که آنها که نیازمندند بتوانند زندگیشان را آغاز کنند.
اگر مادر داشتم شاید مثل اغلب خانمهای معمولی بودم اما چون مادر نداشتم خیلی سختی کشیدم و محکمتر شدم. باران و باد مرا تکان نداد و از بین نبرد. وقتی که بچه بودم همیشه جای خالی مادر را احساس میکردم اما الان فکر میکنم این قسمتم بود که اینقدر سفت و محکم بشوم. من در بیمارستان خیلی سختی کشیدم. در طول سه سال بیست و پنج بار عمل شدم اما الان فکر میکنم حتی این سوختگی هم برای من خیر و برکت داشت. درست است سختی کشیدم اما در کنار آن کلی هم لذت بردم. الان خانواده خوبی دارم، بچههایم تحصیلات بالایی دارند و موفق هستند و همسران موفقی دارند و زندگیم خدا را شکر خوب است.
مرحوم طاهره جوان، بانوی سخت کوش و کارآفرین ایرانی در سن ۵۵ سالگی دار فانی را وداع گفت.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.